برای آخرینبار پیراهن پدرم را میشویم که مردهاست. پیراهن، بوی عرق میدهد. بوی عرق را از کودکی به یاد دارم سالهای بسیار پیراهن و زیرپیراهنش را میشستم با اتو در کارگاه خشکشان میکردم، دلش میخواست آنها را اتو نکشیده بپوشد. از میان همهی تنهای جهان حیوانات و انسانها فقط یک تن، آن بوی عرق را میداد بارها و بارها آنرا بو کشیده بودم. حالا با شستن این پیراهن این بو را برای همیشه از بین میبرم. حالا فقط نقاشی او را نجات میدهد با بوی رنگ روغن.
