هربار که
هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای
تنها …
مرا دوست بدار
مرا دوست بدار !
به سان
گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر؛…
در ایستگاه
استانبول
اگر تو نخواهی، آغازی نخواهد بود
به من بگو
معمای بخت را
با چند برگی که
داشت از درخت می افتاد
در گوشه …
نیامدید
نیامدید
و من همیشه در انتظار ماندم
با تمام آن چیزها
که رفته رفته…
انگار کسی به نام او بود
در لابلای داستانی از گل های شب
به بهای خستگی ِاسب ها
انگار ، …
شعر چهارم: پشیمانی
بزرگترین گناهی را که یک انسان می تواند مرتکب شود
مرتکب شده ام ، …
هیجان ِ مُرده
دیگر هیچ ترمینال یا ایستگاه قطار،
غذاخوری بین راه،
چهره ای غریبه،
مسافرخانه های …
پرسایه
مشت باد
لیزل مولر: نقاشیهای خیالی
پرسش بیپاسخ
اگر من تنها بازمانده قبیله تاسمانی بودم
آخرین نفر در جهان
که به زبان …