معمای بخت را
با چند برگی که
داشت از درخت می افتاد
در گوشه گوشه های تقویم
پخش کرده بودیم
چرا گذر از تمام چیزها
این قدر زمان می برد؟
چرا؟
چرا این قدر زود رسیدیم
به این سن و سال
که این سوال را
با دردی در اعماق وجودمان
از خود پرسیده باشیم
در مصاف با مرگ
چرا
عمق آن نگاه
که در دستان مان بود
در لابلای زندگی گم شد؟
داشتم به عکسی قدیمی
نگاه می کردم
که این سوال ها
محاکمه می کنند مرا
در این قاب عکس
تو نیز ایستاده ای
در کنارم من
نگاه کن و به من بگو