دیگر هیچ ترمینال یا ایستگاه قطار،
غذاخوری بین راه،
چهره ای غریبه،
مسافرخانه های خواب آلود جاده ها،
بیداری مضطرب
از زوزه ی باد ِ کوهستانی بی نام و نشان
هیجانی را در من زنده نمی کند
نگاه های متفکرانه شباهنگام
و سپس
شهرهای ساحلی
که در بامدادان بی خواب
از آن ها گذر کرده ای!
خنکای شور ِموج های دریا
که قبل از بیداری
بر تن ات می نشیند،
حتی رویاهایی بزرگ که می پنداریم
جایی ما را به انتظار می کشند
انگار دیگر، هیجانی را در کسی
زنده نمی کنند
و سپس
شهرهای ساحلی
که در بامدادان بی خواب
از آن ها گذر کرده ای!
خنکای شور ِموج های دریا
که قبل از بیداری
بر تن ات می نشیند،
حتی رویاهایی بزرگ که می پنداریم
جایی ما را به انتظار می کشند
انگار دیگر، هیجانی را در کسی
زنده نمی کنند
مدت هاست که دیگر
آن شوق رفتن هم در من به زوال رفته ست
حتی دلم شادمانی های گذشته اش را
بی نشانه دنبال می کند
و آوازهای درونش
تمام طول سفر
به یغما رفته اند
اکنون که
غوغای ساده ی روزمرگی
سکوت ِ روحم را احاطه کرده ست،
حیاتی به وسعت کلماتی که
پنهان شان کرده ام
و چند کتاب که قبل از مرگ
خوانده و یا خواهم نوشت
برایم باقی مانده ست
حیاتی به وسعت کلماتی که
پنهان شان کرده ام
و چند کتاب که قبل از مرگ
خوانده و یا خواهم نوشت
برایم باقی مانده ست