میدانم که بهترینهای فضا و زمان در دستانِ من است،
و نه هرگز پیمانهام …
پنجاه و هشتم: افسانهی سه دوست
زاده میشود از من
مینویسم هرچه باداباد!
مینویسم
بیسبک و سیاق
هرچه بادا باد،
مینویسم فیالبداهه
از خاطره،
مینویسم از خویش…
سالها که بگذرند | نیکانور پاررا
سالها که بگذرند،
سالها که بگذرند و هوا
گودالی نقر کند
میان روح من …
در خانه ام
در خانهام دیوارها خالیاند
و من از تماشای گچ سفید رنج میبرم.
چند در …
همینکه از هماغوشی فارغ میشد
همینکه از هماغوشی فارغ میشد
مینشست پشت میزش و
برای همهی عاشقان درگذشتهاش مینوشت…
این یک پنجره است
این یک پنجره است.
اینجا زمان در انتظارِ اوست.
پشت شیشه، چهرهاش،
نامرئی، در …
یقین ندارم، ولی گمان میکنم
یقین ندارم، ولی گمان میکنم
که یک زن و یک مرد
یک روز عاشق …
عریان میشوی
عریان میشوی انگار تنها هستی و
ناگهان میفهمی که با منی.
و آنوقت
چه …
حقیقت
حقیقتِ تو؟
نه! «حقیقت»،
و بیا با من در تکاپویش،
از حقیقتِ خویش اما، …
دریا به امواج پیمانه میشود
بر تختهی قلبم
بر تختهی قلبم نوشتی:
بخواه!
و من قدم میزدم
روزها و روزها را
مجنون …
وقتی دلت میخواهد بمیری
وقتی دلت میخواهد بمیری
سرت را زیر بالش فرو کن و
تا چهار هزار …
اگر زنده ماندی
اگر زنده ماندی، اگر مقاومت کردی:
آواز بخوان،
رویا ببین،
مست کن!
زمانهی زمهریر …
خدایا
به من همهچیز دادی خدایا،
پدرم را و مرگ پدرم را،
مادرم را و …