این یک پنجره است.
اینجا زمان در انتظارِ اوست.
پشت شیشه، چهرهاش،
نامرئی، در سکوت.
کور و شیرین نگاهم میکند
با چشمهای باز.
کنار من شب است.
دور است پنجرهاش.
گاهگاهی او را در لباس سیاه میجویند:
مادر جوانِ مویه
گلِ باد.
بر سینهاش
نیایش میکنند دستانش.
و او، نگاهم میکند، دخترکم،
با چشمهای پیرش.
و من او را میجویم
شیرین،
مرده.