یقین ندارم، ولی گمان میکنم
که یک زن و یک مرد
یک روز عاشق هم میشوند،
آرام آرام تنها میشوند
چیزی در دلشان به آنها میگوید که تنهایند
تنها بر زمین، به درون هم در میآیند
یکی دیگری را میکشد.
همهچیز در سکوت اتفاق میافتد.
عین کاری که خورشید با چشمها میکند.
عشق، تنها را یگانه میکند
سکوت، یکی را از دیگری مالامال میکند.
هر روز بیدار میشوند، بر بازوهایشان،
خیال میکنند همه چیز را میدانند
عریان میشوند و
همه چیز را میدانند.
(من یقین ندارم. گمان میکنم.)