با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی …

با رنج بسیار، با یک بند انگشت پیشرفت در سال،
در دل صخره نقبی …
در میانهی راه ایستادم
به زمان پشت کردم
و بهجای ادامهی آینده
ــ که …
شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند،
شب، چشمان آب در کشتزاری خفته،
شب …
چهره ی زیبا
مثل آفتابگردانی ست که گلبرگ هایش را؛ رو به خورشید می …
به دور از آسمان
به دور از نور و تيغهاش
به دور از ديوارهاى …
همه چيزى مىهراساندمان:
زمان
كه در ميان پارههاى زنده از هم مىگسلد
آنچه بودهام …
آب سنگ را سُنبید
باد آب را پراکند
سنگ باد را از وزش بازداشت.…
كسانى از سرزمينمان سخن به ميان آوردند
من اما به سرزمينى تهىدست مىانديشيدم
به …
شفاف تر
از این آب که میچکد
از میان انگشتان به هم گره کردۀ …
كيست كه از آن جا، از آن سو، بازش مىآورد
به سان نغمهيى به …
در دستهاى خود مىگيرد نور
تل سفيد و بلوط سياه را
كوره راهى را …
باريده باران
زمان به چشمى غولآسا ماند
كه در آن
انديشهوار
درآمد و رفتيم.…
كيست آن كه به پيش مىراند
قلمى را كه بر كاغذ مىگذارم
در لحظهى …