آزادی

آزادی


كسانى از سرزمين‌مان سخن به ميان آوردند
من اما به سرزمينى تهى‌دست مى‌انديشيدم
به مردمانى از خاك و نور
به خيابانى و ديوارى
و به انسانى خاموش – ايستاده در برابر ديوار –
و به آن سنگ‌ها مى‌انديشيدم كه برهنه بر پاى ايستاده‌اند
در آب رود
در سرزمين روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چيزهاى از ياد رفته مى‌انديشيدم
كه خاطره‌ام را زنده نگه مى‌دارد،
به آن چيزهاى بى‌ربط كه هيچ كس‌شان فرا نمى‌خواند:
به خاطر آوردن رؤياها – آن حضورهاى نابه‌هنگام
كه زمان از وراى آن‌ها به ما مى‌گويد
كه ما را موجوديتى نيست
و زمان تنها چيزى است كه بازمى‌آفريند خاطره‌ها را
و در سر مى‌پروراند رؤياها را.
سرزمينى در كار نيست به جز خاك و به جز تصويرهايش:
خاك و
نورى كه در زمان مى‌زيد.

قافيه‌يى كه با هر واژه مى‌آميزد:
آزادى
كه مرا به مرگ مى‌خواند،
آزادى
كه فرمانش بر روسبيخانه روا است و بر زنى افسونگر
با گلوى جذام گرفته.
آزادى من به من لبخند زد
همچون گردابى كه در آن
جز تصوير خويش چيزى باز نتوان ديد.

آزادى به بال‌ها مى‌ماند
به نسيمى كه در ميان برگ‌ها مى‌وزد
و بر گلى ساده آرام مى‌گيرد.
به خوابى مى‌ماند كه در آن
ما خود
رؤياى خويشتنيم.
به دندان فرو بردن در ميوه‌ى ممنوع مى‌ماند آزادى
به گشودن دروازه‌ى قديمى متروك و
دست‌هاى زندانى.

آن سنگ به تكه نانى مى‌ماند
آن كاغذهاى سفيد به مرغان دريايى
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چيزى به پرواز درمى‌آيد!

‌‌‌

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.