كيست كه از آن جا، از آن سو، بازش مىآورد
به سان نغمهيى به زندهگى باز گشته؟
كيست كه راهش مىنمايد از نُهتوهاى گوش ِ ذهن؟ –
به سان لحظهى گم شدهيى كه باز مىگردد و ديگر بار همان حضورى است كه خود را مىزدايد،
هجاها از دل خاك سر به در مىكشند و
بىصدا آواز مىدهند
آمين گويان در ساعت مرگ ما.
بارها در معبد مدرسه از آنها سخن به ميان آوردم
بىهيچ اعتقادى.
اكنون آنها را به گوش مىشنوم
به هيأت صدايى برآمده بىاستعانت از لب. –
صدايى كه به سايش ريگ مىماند روانهى دوردستها.
ساعتها در جمجمهام مىنوازد و
زمان
گرد بر گرد شب ِ من چرخى مىزند ديگر بار.
«من نخستين آدمى نيستم بر پهنهى خاك كه مرگش مقدر است.»
– با خود اين چنين نجوا مىكنم اپيكتهتوس وار –
و همچنان كه بر زبانش مىرانم
جهان از هم مىگسلد
در خونم.
اندوه من
اندوه گيل گمش است
– بدان هنگام كه به خاك ِ بىشفقت بازآمد -.
بر گسترهى خاك ِ شبحناك ما
هر انسانى آدم ابوالبشر است.
جهان با او آغاز مىشود
و با او به پايان مىرسد.
هلالينى از سنگ
ميان بعد و قبل
براى لحظهيى كه بازگشت ندارد.
«من انسان نخستينم و انسان آخرين.» –
و همچنان كه اين سخن بر زبانم مىگذرد
لحظه
بىجسم و بىوزن
زير پايم دهان مىگشايد و بر فراز سرم بسته مىشود.
و زمان ناب
همين است!