شب، چشمان اسبان که در شب میلرزند،
شب، چشمان آب در کشتزاری خفته،
شب در چشمان تو، چشمان اسبان، که در شب میلرزند،
در چشمانِ آب پنهانی تو.
چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رؤیا.
سکوت و انزوا
چون دو حیوان کوچک بههدایت ماه
از این آبها مینوشند،
از این چشمان.
اگر تو چشمانت را بگشایی
شب دروازههای خزهاش را میگشاید،
قلمرو پنهانی آب دروازههایش را میگشاید،
آبی که از دل شب چکه میکند.
و اگر آنها را ببندی،
رودی، جریانی بیصدا و آرام،
به درونت سیلاب میریزد، پیش میرود، مکدرت میکند:
شب کرانههای روحت را میشوید.
سرشاری از احساس ای پاریسِ بارانی
وقتی که از آرامش و از عشق می خوانی
در روزهایت چکه چکه می چکد خورشید
شبهای تو چون تکّه های روز نورانی
با رقص نور و شورِ آدمها سرت گرم است
“ایفل” برایت صحنه را کرده چراغانی
در تو هزاران چون ونوس غرقِ تماشایند
سرشاری از استوره های نابِ یونانی
درپیش چشم عاشقان، جاری ست رودِ سِن
هر آدم عاشق می شود اینجا به آسانی!
**
.. امّا ازاین سیلابِ زیبایی زده بیرون
شورابه های چرکیِ یک زخم پنهانی
در ایستگاهِ آخرین متروی شب،خیس است
یک جُفت چشم ِبیقرارِ داغ و توفانی
از فقر می گرید کسی در پیشِ چشم تو
سرشاری از اندوه ای پاریسِ بارانی !
یدالله گودرزی
(پاریس/شهریور۹۷)