۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلباگر همين حالا
اگر همين حالا هيجده سال داشتم. بيشتر دلم میخواست واژهی «نه» را عوضکنم. اگر همين حالا بيست و دو سالم بود بيشتر دلم میخواست فقط با «آری» جواب بدهم ولی در اينهمه سال اينهمه سالهای دشوار کلمات کوچک به هيچ دردی نمیخورند «آری» و «نه» هم. …
ادامهی مطلب