خدايا بگذار بيشتر رنج ببرم
و آنگاه بميرم.
بگذار در ميان سکوت قدم بزنم
و چيزی پشت سرم بهجا نگذارم، حتی هراس را.
بگذار جهان ادامه يابد
تا اقيانوس سنگ را مثل هميشه ببوسد
تا علف سبز بماند
و قورباغه بتواند در آن پنهان شود
تا کسی بتواند صورتش را در آن مدفون سازد و
از عشقش گريه سر دهد
باشد که روز درخشان برآيد
انگار که رنجی در آن نيست
و بگذار شعرم زلال بماند، انگار شيشهی پنجرهای
که از ضربههای سر زنبور عسلی میلرزد.