موهايت از آن انگشتان مناست ، زير دامنت
دلم در شگفتی پنهان میشود
و برگ تقويمی خشخشکنان میافتد.
وقتی میآيی،
درگاه قديمیام چون کودکی میگريد
تا بيشتر بيايي.
در هيئت گروهانی سرسخت، روزهاي گذشتهام ،
نفسنفسزنان گوشهايم را گاز میگيرند:
چرا ما را در آنها نبوسيدی؟
و نمیفهمی آنها آنقدر پريدهرنگ و سرگردانند
که نورشان نمیتواند از آن چشمهای تو باشد.