در بدترين اوقات بدترين فصل بدترين سال ملتی تمامعيار
مردی از کارگاهش با زنش بيرون رفت
قدمزنان-هر دو با هم قدمزنان- به شمال میرفتند.
زن مريض بود از قحطسالی و نمیتوانست خودش را سرپا نگهدارد
مرد زن را بلند کرد و بر پشتش سوار کرد
و چنين پا زد غرب را و شمال را
تا شب آنها خود را به زير ستارههای يخ زده رساندند.
صبح هردو را مرده يافتند
از سرما، از گرسنگی. از زهرابهی تاريخی تمامعيار.
پاهای زن دور دندههای مرد قلاب شدهبودند.
آخرين گرمای جسم مرد، واپسين هدیهاش به زن بود.
بگو هيچ شعر عاشقانهای به اين آستانه وارد نشود!
اينجا، جا برای بیدقتی ستايش خوشطينتیها و حساسيتهای تن وجود ندارد!
فقط زمانهی اين سياههی بیرحم است:
مرگشان با هم در زمستان۱۸۴۷ .
نيز آنچه بدان رنج بردند، اينکه چگونه زيستند.
و آنچه هست ميان مردی و زنی،
و اينکه در کدامين ظلمات
بهترين اثباتش را میتوان يافت.