۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبطلوع آفتاب در «آلاباما»
وقتی آهنگساز شدم واسه خودم یه آهنگ میسازم در باب طلوع آفتاب تو آلاباما و خوشگلترین مقامارو اون تو جا میدم: اونایی رو که عین مه باتلاقها از زمین میرن بالا و اوناییرو که عین شبنم از آسمون میان پایین. درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم با عطر سوزنکای کاج و با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و با سینه سرخای دُم دراز و با صورتای شقایق رنگ و با بازوهای قوی ِ قهوهیی و با چشمای مینایی و با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها. دستای سفیدم اون تو جا میدم با دستای سیا و دستای قهوهیی و دستای زرد با دستای خاک رُسی که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستیشون ناز میکنن و
ادامهی مطلب