وقتى آهنگساز شدم
واسه خودم يه آهنگ مىسازم
در باب طلوع آفتاب تو آلاباما
و خوشگلترين مقامارو اون تو جا ميدم:
اونايى رو كه عين مه باتلاقها از زمين ميرن بالا و
اونايىرو كه عين شبنم از آسمون ميان پايين.
درختاى بلند ِ بلندم اون تو جا ميدم
با عطر سوزنكاى كاج و
با بوى خاك رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و
با سينه سرخاى دُم دراز و
با صورتاى شقايق رنگ و
با بازوهاى قوى ِ قهوهيى و
با چشماى مينايى و
با سياها و سفيدا، سياها، سفيدا و سياها.
دستاى سفيدم اون تو جا ميدم
با دستاى سيا و دستاى قهوهيى و دستاى زرد
با دستاى خاك رُسى
كه تموم اهل عالمو با انگشتاى دوستىشون ناز مىكنن و
همديگه رم ناز مىكنن، درست مث شبنمها
تو اين سفيدهى موزون سحر –
وقتى آهنگساز شدم و
طلوع آفتابو تو آلاباما
به صورت يه آهنگ درآوردم.