آوازه‌خوان خسته

آوازه‌خوان خسته


مى‌شنيدم يه سيا
كه با زمزمه‌ى آرومى خودشو تكون مى‌داد
آهنگ خفه‌ى گرفته‌ى خواب‌آورى رو مى‌زد.
اون شب پايين خيابون «گنوكس»
زير نور كم‌سوى يه چراغ گاز كهنه
به آهنگ اون آوازاى خسته
آروم مى‌جمبيد
آروم مى‌جمبيد.

با سر انگشتاش كه به آبنوس مى‌موند
رو كليداى عاجى
از يه پيانو قراضه آهنگ درمى‌آورد.
رو چارپايه‌ى تقّ و لقّش
به عقب و جلو تكون مى‌خورد و
مث يه موسيقيدون عاشق
اون آهنگاى خشن و غمناكو
مى‌زد،
آهنگايى كه
از دل و جون يه سيا درمياد.
آهنگاى دلسوز.

پيانوش ناله مى‌كرد و
مى‌شنيدم كه اون سيا
با صداى عميقش
يه آهنگ ماليخوليايى مى‌خوند:

«- و تو همه دنيا هيچكى رو ندارم
جز خودم هيچكى رو ندارم،
مى‌خوام اخمامو وا كنم و
غم و غصه‌مو بذارم كنج تاقچه.»

دومب، دومب، دومب…
صداى پاش تو خيابون طنين مينداخت.
اون وخ
چند تا آهنگ كه زد يه چيز ديگه خوند:

«- من آوازى خسته دارم و
نمى‌تونم خوش باشم.
آوازى خسته دارم و
نمى‌تونم خوش باشم.
ديگه هيچ خوشى تو كارم نيست
كاشكى مرده بودم.»

تا دل شب اين آهنگو زمزمه كرد.
ستاره‌ها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازه‌خون سيا آوازشو تموم كرد و خوابيد
و با آوازاى خسته‌يى كه تو كله‌اش طنين مينداخت
مث يه مرده مث يه تيكه سنگ به خواب رفت.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.