۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبناگاه پنجره میگشايد
ناگاه پنجره میگشايد و مادر آواز خواهد داد که حالا می توان داخل شد. ديوار میشکافد و با کفشهای گلآلود پا به بهشت می گذارم پشت ميز مینشينم و گستاخانه پرسشها را جواب خواهم گفت دست از خويش میشويم بیشک و تنها سر در دست مینشينم …
ادامهی مطلب