۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبمرگ
صبح مرگ را میبینی در نظاره از پنجره به باغ پرندهی بیرحم و گربهی خاموش بر شاخه در گذر از خیابان بیرون در ماشین خیال رانندهی فرضی مرد جارو به دست با دندان طلایی میخندد و غروب در سینما میبینی آنچه را که صبح ندیدی باغبان …
ادامهی مطلب