چيزی نيست که نتوانم آن زير پيدا کنم.
صداهای ميان درختان، اوراق گمشدهی دريا.
همهچيزی بهجز خواب.
و شب، رودخانهایاست که پل میزند
روی سواحل متکلم و مخاطب
قلعهای. بیدفاع و مصون.
چيزی نيست که نتواند آن زير جا شود.
چشمههای کور از گل و برگ
خانهی کودکیام.
و شب آغاز میشود
وقتی انگشتهای مادرم
از نخی میگذرند
که میبستند و میگشودند
تا بر سجاف قصهی موحش ما دست بکشند.
شب سايهای از دستهای پدرم است
که ساعت رستاخيز را کوک میکنند
شايد ساعتی اوراق، لبريز اعداد؟
چيزی نيست که خانهاش را اينجا پيدا نکرده باشد :
بالهای دور افتاده، کفشهای گمشده، الفبايی شکسته
همهچيزی بهجز خواب. و شب سر میرسد
در نخستين ذبح ياسمن،
رايحهی اسيرش
از لباسهای تدفين آزاد میشود.