زن، آنشب گريست، نه برای آنکه مرد بشنود.
به خاطر گريهاش نبود که مرد بيدار شد.
صداهای ديگری هم بودند. “اون خيلی واضح بود.”
و اين شرم نيمهبيدار، بی هيچ ردی از اشکهای هر روز.
و هنوز، زن شبها میکوشد تا صدای هقهق را خاموش کند.
میگريد، نه برای اينکه مرد بشنود.
و همهی آنشبهای ديگر:
خيلی نزديک دراز میکشيد،
مرد فقط از شوخی نسيم بو میبرد،
و از شاخهای که روی سقف گير کردهبود. “اون خيلی واضح بود.”
بيرون، ظلمات، در مدارش میچرخيد
بیباد، بی قاب پنجره، بی غژ و غژ بلوط
مرد گفت: «زن داره گريه میکنه، نه واسه اينکه تو بشنوی؛»
لمسناپذيرند، آن عزيزان ملموس
بس نزديک، آنها بستهاند
و بس دور، برای رسيدن و نوازش پهنای شانهای لرزان. “اون خيلی واضحه”.
و مرد در نيافت. به خاطر شرم،
به خاطر هراس از تاراج لطافت اشکهايی که میگفتند:
“برو بخواب، چيزی که بيدارت کرد اينجا نيست.”
بيرون باد بود، بیتفاوت، شفاف.
کلوزاپ
اثری از : استانیسلاو بارانچاک محسن عمادی