آدم هایی هستند بسیار بیچاره، آنها حتی
تنی ندارند؛ چند نخ مو ،
زیرش؛ …
ادامهی مطلبآن غریبه به آخر رسید
که با او باز میگشتی
دیروقت شب
به پچپچ …
صعود میکنی
سوسوزنان به برق لبها و گودیهای زیرچشم!
من از راه رگهایت بالا …
امروز عصر باران میبارد
هرگز چنین باران نبارید
و مرا میل زندگی نیست
ای …
امروز بر ایوان سنگی خانه ایستادهام
آنجا که بینهایت
تو را کم میآوریم!
یادم …
کاملن. آنگاه، زندگی!
کاملن. آنگاه، مرگ!
کاملن، آنگاه، همه!
کاملن، آنگاه، هیچ!
کاملن، …
در لیما…
در لیما باران میبارد
آب کثیفِ یک رنج
چه مرگبار! باران میبارد…
امشب
بر دو تختهی خمیدهی بوسهام
خود را مصلوبکردهای ای یار.
و رنجات با …
اطمینان به عینک و نه به چشم
به پله و حاشا که به گام…
مردی گفت:
سختترین لحظهی زندگیام در نبرد مارنه بود. وقتی سینهام زخمی شد.
دیگری …
اشتیاق متوقف میشود، دُم در هوا. ناگهان، زندگی منقطع میشود، بیخبر.
خونم مرا در …
ای اسپانیا،
خودت را از اسپانیایت مراقبت کن!
از چکش بیداس
از داسِ بیچکش…
هر روز میآیم تا تو را ببینم که میگذری
کشتی بخارِ همیشه دورِ مسحور……
زیر بارانی تند در پاریس خواهم مرد،
در روزی که همین حالا میتوانم تصور …
در پاریس خواهم مرد به رگبار باران
به روزی که اینک به خاطر میآورم…