آن غریبه به آخر رسید
که با او باز میگشتی
دیروقت شب
به پچپچ و پچپچ.
حالا دیگر کسی منتظرم نیست
خانهام مرتب نیست
و خوباست آنچه بد است.
آن غروب داغ به آخر رسید
نالهی بلند و غوغایت
حرفهایت با مادر ویرانات
که به ما فنجانی چای تعارف میکرد
پر از غروب.
سرانجام
همهچیز به آخر رسید:
تعطیلات،
حرفشنویهایِ از تهِ دلات،
شیوهی از من خواستنات
که بیرون نروم.
و به آخر رسید
الفاظ تحبیب و تصغیر هم
به خاطر کثرتام
در آن رنج بیپایان
و میلادمان
اینچنین
بیدلیل.