هر روز میآیم تا تو را ببینم که میگذری
کشتی بخارِ همیشه دورِ مسحور…
چشمانت دو ناخدای موبورند و
لبهایت، چارقد کوچک سرخی
که پرپر میزنند در وداعی از خون.
میآیم تا ببینمات که میگذری
کشتی بخارِ همیشه دورِ مسحور
تا یک روز
که مست از زمان و بیرحمی
ستارهی سهیل، رخت بربندد!
بادبانها، بادهای خائن،
بادهای زنی که برگذشت!
ناخداهای سردت فرمان خواهند راند
و من خواهم بود
آنکه رخت برخواهد بست…
هر روز میآیم تا تو را ببینم که میگذری
اثری از : سزار بایهخو محسن عمادی