مردی گفت:
سختترین لحظهی زندگیام در نبرد مارنه بود. وقتی سینهام زخمی شد.
دیگری گفت:
سختترین لحظهی زندگیام دریک سونامی پیش آمد، در یوکاهاما. به شکل معجزآسایی نجات یافتم. زیر بامهای یک مغازهی لاک والکل پناه گرفته بودم.
مردی دیگر گفت:
سختترین لحظهی زندگیام هر وقتِ روز که میخوابم اتفاق میافتد.
دیگری گفت:
سختترین لحظهی زندگیام در ایام تنهایی بزرگم بود.
مردی دیگر گفت:
سختترین لحظهی زندگیام ایام زندانم بود، در یک زندان، در پرو.
دیگری گفت:
سختترین لحظهی زندگیام وقتی بود که پدرم از نیمرخام شگفتزده شد.
و آخرین نفر گفت:
سختترین لحظهی زندگیام هنوز اتفاق نیافتاده است.
سختترین لحظهی زندگیام
اثری از : سزار بایهخو محسن عمادی