صعود میکنی
سوسوزنان به برق لبها و گودیهای زیرچشم!
من از راه رگهایت بالا میروم
مثل سگی زخمی
که در پیادهروهای نرم پناه میجوید.
تو گناهی ای عشق
در این جهان!
و بوسهام نوک براقِ شاخ شیطان است،
بوسهام که خود آیینی مقدس است!
مسرحالبصر است جان
که میگذرد
صُراح در کافریاش!
دلی که عقل را میزاید
که میگذرد تا تو
از راه خاکِ من.
پرچم افلاطونی گیاه
که در کاسهی گلی میزید
که روح تو آنجا خانه میکند.
هیچ گنهکارِ خموش نادمی؟
و تو شاید اینها را میشنوی؟ ای گلِ معصوم!
… و دانستن که آنجا که دعای ربانی نیست
عشق
مسیحای گنهکار است!