امروز بر ایوان سنگی خانه ایستادهام
آنجا که بینهایت
تو را کم میآوریم!
یادم هست همین ساعتها با هم بازی میکردیم
اینکه مادر نوازشمان میکرد: «خب، بچهها…»
حالا خودم را مثل قدیمها پنهان میکنم
و انتظار میکشم که تو پیدایم نکنی:
در اتاق، در سرسرا، در راهروها
بعد، تو پنهان میشوی و
من تو را پیدا نمیکنم.
یادم هست در بعضی بازیها
همدیگر را به گریه میانداختیم، برادرم.
میگل!
در یک شب مرداد، حوالی صبح
تو پنهان شدی
ولی به جای اینکه با خنده قایم شوی،
غمگین بودی.
و قلب همزادِ آن عصرهای گمشدهات
از پیدا نکردنات خسته است.
و دیگر بر روح
سایه میافتد .
گوش کن برادرم
دیر نکن.
خب! باشد!…
میتوانی مادر را نگران کنی!
امروز بر ایوان سنگی خانه ایستادهام
اثری از : سزار بایهخو محسن عمادی