امروز عصر باران میبارد
هرگز چنین باران نبارید
و مرا میل زندگی نیست
ای دل.
عصر مطبوعیست. چرا نباشد؟
لباس شرم و حزن به تن کرده
عین یک زن لباس پوشیده.
امروز عصر در لیما
باران میبارد
و من غارهای بیرحم ناسپاسیام را
به خاطر میآورم.
تکههای یخینام را بر گل خشخاشاش
سختتر از «اینطور نباش»اش.
گلهای سیاه پرخشونتم را،
سنگسار ستمگر و وحشی را،
فواصل یخبندان را.
و سکوت وقارش
با نفتی مشتعل
نقطهی پایان را نشان خواهد کرد.
برای همین
امروز عصر باران میبارد
هرگز بارانی چنین نبارید
و با این جغد میگردم من
با این دل.
و میگذرند دیگران
و مرا مییابند: چنین محزون،
اندکی از تو را میچشند
در شیارهای سخت فلاکت ژرف من.
امروز عصر باران میبارد
هرگز بارانی چنین نبارید
و مرا میل زندگی نیست
ای دل!