۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبآدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟
آنجا کیست؟ مشتاق و بیشرم، رازورز و عریان: چگونه توان برمیگیرم از گوشتی که میخورم؟ به هر تقدیر، آدمی چیست؟ چیستم من و چیستی تو؟ هرچه نشان میکنم از آنِ خویش تو بدانِ خود جاگزین خواهی کرد، و اگر جز این، اتلاف وقت است شنیدنِ من. …
ادامهی مطلب