۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبپرنده ای سیاه
پرندهای سیاه پسماندههای زندگی را بو میکشد. میتواند خدا باشد یا آن قاتل: به هر حال فرقی نمیکند.
ادامهی مطلب