قدم میزدم
به آسمان نگاه میکردم و
پخش زمین میشدم.
حالا، از هر طرف
پژواک خون است:
زانوهایم، هوا، خاطرات
دامنم پاره است و
من
گم کردهام،
گوشوارههایم را، دلایلام را.
هیچ راه دیگری ندارد جان
تا عشقی مفقود را
زندگی کند؟
اثری از : ماریا مرسدس کاررانزا محسن عمادی
قدم میزدم
به آسمان نگاه میکردم و
پخش زمین میشدم.
حالا، از هر طرف
پژواک خون است:
زانوهایم، هوا، خاطرات
دامنم پاره است و
من
گم کردهام،
گوشوارههایم را، دلایلام را.
هیچ راه دیگری ندارد جان
تا عشقی مفقود را
زندگی کند؟