۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبساکن
ساکن میبلعد نور را وقیحانه سرخ خود را میگشاید کمال کریه فانیست میتازد به شعر با عطر عتیقاش.
ادامهی مطلب