۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبباد
من بادِ سرخوشم، شبحِ تیزرو با صورتِ شن و تنپوش آفتاب گهگاه ملول در قلمرو دوردستِ خویش با سرانگشتانِ خود، نوازش میکنم اقیانوسِ ترشروی خزیده به خواب را بیدار میشود با کِش و قوس، پیرمرد و لعنت میکند خموش، با تمسخری ابدی این رهگذر بیخیال را …
ادامهی مطلب