خشکی و آب است که این سطرها را مینویسد.
خاطره و فراموشیست که این سطرها را مینویسد.
سپیدی کاغذ خود را در دستهای تو مییابد
و کاغذ نخوانده، شعر ننوشته
به اشکهایت خیس میشوند،
اشکها در نوازش انگشتانم بخار میشوند.
از ظلمت دریای نخستین
بادی سخت در پیراهنم میپیچد
و میلرزند استخوانها
و کلمات خیس، از شکافهای پوست
بر کاغذ میریزند.
خشکی و آب است،
خاطره است و فراموشیست،
و سهم فراموشی در تن
همیشه فزونتر است
بی آن نمیتوان در هیچ دریایی شنا کرد
نمیتوان هیچ تنی را به بر گرفت.
و شوری دریاست کلمه،
و اسکلت مردگان است کلمه،
وقتی تنم را نبش قبر میکنم
مزارت را در خاکی ناشناخته نبش قبر میکنم
و باد که جوهر رویاست
از فراز دریای نخستین
میپیچد در پیراهنم،
در ساحل کاغذ
میرقصد آب دور پاهای کوچکت:
هنوز سفید
پرگوشت،
میروم تا تن به آب بزنم.