دیوانهخانه جایی حیرتآور است:
من یک امپراتورم.
من یک سرلشگرم.
من دبیر کل اتحادیهی …
چشم هایش را می گیرم
و لبهایش را می بوسم،
دیگر راحتم نمی گذارد،…
ای جلوهگری پرتو آفتاب
مرا به بهرهی گرمایت نیازی نیست،
کنار برو!
تو تنها …
نگاهی گذرا از قطار که سايهی حقيقت را لمس میکند
ولی او بی شک …
بچهها دیگر بزرگ شدهاند-
نیمی از میز آشپزخانه را
خاک میپوشاند.…
معلم ویولن میگفت:
موسیقی زمان است.
نباید وقفههایش را از دست بدهی
وگرنه به …