معلم ویولن میگفت:
موسیقی زمان است.
نباید وقفههایش را از دست بدهی
وگرنه به قطار نخواهی رسید.
یک دو سه چهار، یک دو سه چهار
یک دو سه چهار.
کف میزد
وقتی پسرک آرشه بر سیم میکشید.
یک دو سه چهار، یک دو سه چهار
یک دو سه چهار.
معلم ویولون فریاد میزد،
بلند و بلندتر
آنقدر که جیغاش
مثل مترونومی
خانه را درنوردید،
به پسرک راه را نشان میداد،
دستور میداد ضربهها را ترجمه کند
تا به آهنگِ درون خویش ایمان بیاورد.
پسر خوب،
زن گفت:
ببین که باید چقدر سخت بگیری بر خودت؟
وگرنه ویولونت چطور بداند
که تو کیستی
پیش از اینکه او را به سخن درآوری؟