.
.
هرگز مرگ را نشناختم
تا آنزمانکه دیدم آن بمبارانِ
اردوی پناهندگان را…
ادامهی مطلباجازه بده از دیگران دور شویم
حالا در خلوت در کنار هم هستیم
آیا …
با آدم ها
از صلح حرف زدن
و همان زمان به تو فکر کردن…
فكر مي كنم مي دانم اينجا جنگلِ چه كسي ست
اگر چه خانه اش …
او را از زمانی میشناختم که هنوز محمود درویش زنده بود. هر دو دلهامان …
ادامهی مطلبمی خواهم با کسی بروم که “من دوستش می دارم”
نمی خواهم هزینه ی …
پیرها هم روزی جوان بودند
اما زندگی گذشت
و در آینه پوستشان را کند…
ممكن است امشب بميرد
با سوختهگى سينهى كُتش از آتش گلولهيى.
هم امشب
به …
زندگی خیلی کوتاه است
قوانین را کنار بگذار
بدی ها را ببخش
آهسته و …