دستهی بالها- منتظر ورود تواند. در بگشا و آنها از دلم پر میگشایند و …
ادامهی مطلبرعد و برق
رعد و برق چشمانداز را میپوشاند:
بال قوشی به لبهی ابری میگیرد
و صید، …
سرزمین پلهای روان
آنکه باور دارد به آنچه میبیند
صوفیمسلک است.
در پیادهروی آهستهی تاریک.
هرگز از …
صدایی تحصیلکرده
نگاهی متمدن، صدایی تحصیلکرده.
از غروبهای مطبوع میگذرد.
همراه یاران موافق.
مِی میزند.
میداند …
روزی روزگاری…
روزی روزگاری، سلطنتی نبود که سلطانی نداشته باشد و سلطان بیسر باشد.
سرش سنگین …
ماه جوانیام
ماه جوانیام
همیشه پریدهرنگ بود،
لاغر بود،
خمیده بر ستارگان
یا پراکنده بر ابری،…
پلکهای مشتاق
دلباختهام به گلی سرخ
به آن دوجین پلکهای مشتاق
بی هیچ نگاهی به زیر.…
نیمسایه
زمین
چنان که بهیمهای
در سایه در کمین است،
و آبها به ماه میرسند…
زیر دستهایم
زیر دستهایم
دریایی از نَفَس
آماس میکند:
سرزمینی آرام و گرم.
پایین، در خون …
روستاهای سوخته
در پشت سر چیزی نیست،
هیچ چیز.
به خاطر بسپار: پس پشتمان چیزی نیست.…
بهار حزن
هنوز غنچهایست حزن.
چون بهار
با غنچههای فروبسته
انتظار میکشد.
و نگاه کن:
غنچهی …
روزی روزگاری
روزی روزگاری لکلکی بود
از بخت بد روزگار
یک پا داشت.
سرش را تکان …
مورچهها
از همان غروبهاست
که مورچهها پر میگیرند و بر ماه
مینشینند و
جادویت میکنند …
پرندهی مادر
در بوتههای تمشک
بادی خفته در بوتههای تمشک
بیدار شد و چون خارپشتی نالان
به خود پیچید.…
پائیز
پاییز،
گوزنی واژگون
به پهلو افتاده در امتداد ساحل مقابل
کمر شکسته و
باد …