تیزتک، خموش را از هم میدرد
فلک سوزان است
چنان که عینالشمس
و دستهایم …
شاعر زلالی را احضار میکند
حجاب بردار،
سپیدهی محبوب!
بگذار گلهای سرخ
در کمالشان ظاهر شوند
بیدار کن شبنم …
از مجنون که چگونه عشق خویش را جار میزند
لیلی را دوست میدارم
زیباترین زنان قبیله را!
دهان که میگشاید
کلماتش سرخوشند
بسان …
جایی که صحنهی مکتب روایت میشود
رفتند
به میان بوتهها و برگها.
سپاس پرتو خورشید را
که در آنها میخلید…
تصویر قهرمان
عریان به گلستان میرود
مجنون،
به جان خویش رخنه میکند
که از اخگرها مینوشد…
شعری درباب اتحاد
نگاهشان بر هم اوفتاد
و هر دو فروریختند.
خاموش شد
آواز بلبلی که نفسهاشان …
درباب آنکه چگونه لیلی از آن باغ رفت
و او گلهای پریشان را چید
و پشت پردهی توری پنهان شد.
وقتی ماه…
به محض بهبود،دور از لیلی، مجنون میاندیشد به خصایص عناصر جشن سال نو
شاید که سکه در چمن گم شود
شراب، سرکه
میوههای وحشی زیتون،
شاید سنبل …
شاعر از دشواری مخاطره اش آگاه است
پرکن پیاله را ساقی!
تا آوازی سرکنم از کیفیت حرام
از شهرت بدنامی:
از …
گل سرخ حلاج
دعا
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ سوزان را لمس کن
باشد …
آنچه مجنون گفت پس از شب بیداری در حوالی خانه یار
دوازده ترانهی فولکلوریک
در نور
بذرهای سیاه
روغن آبی بر زبانت، بذرهای سیاه در رگهایت. در آخرین نمادها، خلوص بیمعنا را …
ادامهی مطلب