در پشت سر چیزی نیست،
هیچ چیز.
به خاطر بسپار: پس پشتمان چیزی نیست.
تنها حال هست و
حالِ گامها، مکرر و مکرر.
بر چهرههای داغمان
حال نسیم خنک است
حال در چشمها به پایان میرسد
بیرون روستا.
تاریک است و نمیتوانم ببینم.
سپیده سر میزند
به خاطر بسپار: پس پشتمان چیزی نیست.
به خاطر بسپار: حال چیزی نیست.
زمانِ پیش رو، در دو چشم است و
همهچیز در همین دو چشم است
که بدان میبینم و
به پیش میآیند،
به دیدار من.
در آنها
تمام روستاهای سوخته
به دیدار من میآید.

روستاهای سوخته
اثری از : آیلا مریلو اوتو محسن عمادی