اتاقم با رایحهی جنگلیاش
سرخ میشود
زودتر و زودتر،
و خورشید غروب میکند.
قلب …
غریو را میشنوی؟
چه پراکنده شدند خانهها
چه ژرفتر گرداب و
چه سیاهتر،
آب.
به زودی در …
باران
باران، گوش خفتگان را میگشاید
میگشاید سایهها را برای عابران،
شنواییات را، تفرج درونیات …
نفت
خدای بزرگی هستم
قیمتم لیتری سه هزار تومان است
و مردم یکدیگر را برای …
ما: بهشتیان!
اقیانوسی از خون دیدم
نسیمهای خفه
سطح آب را به امواج سنگین
شلاق میزدند.…
گناهان من
نمیدانم چه گناهی کردهام
که هرچه دیدهام
چون تارهای عنکبوت
دور چشمهایم تنیدهاست.
مردم …
سبز، سبز
در دوزخ رنگها
که سیاه، سفید است
پرتو آفتاب به خون آلودهاست
لبخند زنان، …
دروغهای من
دروغهای من
بالنهای سرخ و بزرگ
که در خیابان میخرم
و در آسمانها رها …
درباب حقیقت سینما
دروغی بیش نیست
اینکه سینما هنر است.
(پس همهچیز هنر است!)
سینما مذهب است…
تغییر
ظلمت میچرخد و میگردد
از روشنی حرف میزند
سایهها، رو در روی پنجرهها:
تو …
ایدئولوژی
شمارهی دلی را گرفتم
که میدانستم
جایی برای من ندارد.
تلفن زنگ میخورد
سنگین …
تصویر
از میان پنجرهای:
یک ماشین و دو عابر.
ماشین که میگذرد
عابران با خود …
در سکوت
مثل روزهای بهار
که گرد میآورند پرتو آفتاب را
در آبگینهی سوزان عدسی،
به …
مکالمه
چهل سال با هم زندگی کردند
و زبان سختتر و سختتر میشد
اول چند …
در میان شوربختی
در میان شوربختی
همهچیز خاموش است.
همگان به گذشته بازگشتهاند
تمام درها بسته و…
پرنده و مرگ
منقاری ناشناس
پستانم را خلید
و همانجا ماند
مادام که مینوشید،
و آنجا ماندم…