منقاری ناشناس
پستانم را خلید
و همانجا ماند
مادام که مینوشید،
و آنجا ماندم
بیش و کم بیرنج،
تا مکید خونم را به منقار
ژرفتر و ژرفتر.
هنوز نمیدانم
که از تنم خون میرفت
آنقدر که بمیرم
یا پرنده شوم.
پرنده و مرگ
اثری از : اسلوویک ون شولتز محسن عمادی