مثل روزهای بهار
که گرد میآورند پرتو آفتاب را
در آبگینهی سوزان عدسی،
به …

مثل روزهای بهار
که گرد میآورند پرتو آفتاب را
در آبگینهی سوزان عدسی،
به …
چهل سال با هم زندگی کردند
و زبان سختتر و سختتر میشد
اول چند …
در میان شوربختی
همهچیز خاموش است.
همگان به گذشته بازگشتهاند
تمام درها بسته و…
منقاری ناشناس
پستانم را خلید
و همانجا ماند
مادام که مینوشید،
و آنجا ماندم…
مرا به دور انداختی و
طوفانی از سنگ
بر صورتم نشست
و سُمهایت
در …
برایش دانه پاشیدیم
نه چندان،
چندان که ملول نشود.
به او آب دادیم
جرعهای…
قبولش کن،
خدایا!
شکستم را به تو میدهم.
در دستهای مقتدرت بگیر
چاقوی بران …