چهل سال با هم زندگی کردند
و زبان سختتر و سختتر میشد
اول چند کلمه میفهمیدند
بعد دیگر سر تکان میدادند:
غذا و بستر.
چهل سال
روزبه روز
دست و پنجه نرم کردند
با صورتهایی که آرام و
آرامتر میشدند
سنگوار.
گاهی اما بخت رو میکرد:
یک گربه، یک غروبی غریب،
با هوایی پریشان گوش میدادند و
دنبال جوابی میگشتند:
دیگر لال شدهبودند.
مکالمه
اثری از : اسلوویک ون شولتز محسن عمادی