ديوان و پريان
بادها و جزر و مد
در دور دست تازه دريا واپس …
ادامهی مطلبغرقهى سيلاب ِ بىامان ِ فلاكت
كه بر ديوارهاى اتاق پلشتش نَمى نفرتانگيز پس …
در شب زمستانى
شتابان مىگذرد مرد سپيد ِ سطبر بالايى
مرد سپيد ِ سطبر …
خداى عالَم آفرينشو از يه دونه سيب شروع كرد،
بعد درختو آفريد و آخر …
رفتم راستهى پرندهفروشها و
پرندههايى خريدم
براى تو اى يار
رفتم راستهى گلفروشها و…
ادامهی مطلب – امروز چه روزى است؟
– ما خود تمامى ِ روزهاييم اى دوست
ما …
گذرگاهى صعب است زندهگى؛ تنگابى در تلاطم و در جوش.
ايمان، يكى چشم بند …
من با رودخانهها آشنايى به هم رساندهام
رودخانههايى به ديرينه سالى ِ عالم و …
بذار بارون ماچت كنه
بذار بارون مث آبچك ِ نقره
رو سرت چيكه كنه.…
روى جادهى مرگت به تو برخوردم.
راهى كه از اتفاق پيش گرفته بودم
بىآن …
هيچ چيز نباشد
نه حشرهيى وزوز كُن
نه برگى لرزان
نه جانورى كه ليسه …
كسانى از سرزمينمان سخن به ميان آوردند
من اما به سرزمينى تهىدست مىانديشيدم
به …
– چه زيباست محبوب من
در جامهى همه روزى ِ خويش
با شانهى كوچكى …
بزرگراهى به خواب ديدم
كه تنها تو از آن مىگذشتى
پرندهى سپيد از شبنم…
قهوهرو ريخ تو فنجون
شيرو ريخ رو قهوه
قندو انداخ تو شيرقهوه
با قاشق …