بزرگراهى به خواب ديدم
كه تنها تو از آن مىگذشتى
پرندهى سپيد از شبنم
با نخستين گامهايت بيدار مىشد
در جنگل سبز و خيس
دهان و چشم ِ سپيده باز مىشد
برگها همه برمىافروختند
تو روزى نو آغاز مىكردى
هيچ چيز نمىبايست آتشى بلند بر پا دارد
اين روز مىدرخشيد همچون بسيارى روزها
من خفته بودم زادهى ديروز بودم من
تو سخت پگاه از خواب برخاسته بودى
تا از براى چاشت
مرا كودكى ِ جاودانه ارزانى دارى.