پنجرهى مهتابى را بستهام
چرا كه نمىخواهم زارىها را بشنوم.
با اين همه، از …

پنجرهى مهتابى را بستهام
چرا كه نمىخواهم زارىها را بشنوم.
با اين همه، از …
دلال گُل
سبدش را با خود به باغ برد
و با انبوه ِ عطرهايش…
اگه همه دختراى عالم دس تو دست همديگه ميذاشتن مىتونستن حلقهيى دور دريا بزنن.…
ادامهی مطلب در گوشهيى از تالار
پدربزرگ ايستاده است
در گوشهيى ديگر
ده تن نوهگان او…
تابناك و گشاده دست، فلق خُرد بهارى
تابناك و گشاده دست با هزار چشم …
پرندهى كوچك گلْبهى رنگى، بندى بر پاى
بر بالهاى خُرد مواجش
به جانب خورشيد …
بر يونانيان اشك مريز
هنگامى كه انديشناكشان مىيابى.
بر يونانيّت اشك مريز
هنگامى كه …
بدرود، غم!
سلام، غم!
در خطوط سقف نقش بستهاى
در چشمانى كه دوست مىدارم …
هر كسى
بهتر از هيچ كسه.
تو اين گرگ و ميش بىحاصل
حتا مار…