پنجرهى مهتابى را بستهام
چرا كه نمىخواهم زارىها را بشنوم.
با اين همه، از پس ديوارهاى خاكستر
هيچ به جز زارى نمىتوان شنيد.
فرشتهگانى كه آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانى كه بلايند انگشت شمارند
هزار ساز در كف من مىگنجد.
اما زارى سگى سترگ است
اما زارى فرشتهيى سترگ است
زارى سازى سترگ است.
زارى باد را به سر نيزه زخم مىزند
و به جز زارى هيچ نمىتوان شنيد.