دلال گُل
سبدش را با خود به باغ برد
و با انبوه ِ عطرهايش
به اين خانه و آن خانه مىرود.
شب، روح پرندهگان ِ كهن
به شاخساران خويش بازمىگردد.
و در اين بيشهى انبوه كه سرچشمهى اشك مىخشكد
به نغمه سرايى درمىآيد.
در اين كتاب از پس جعبهآيندهى نامريى ِ سالها
گلها
همچون بينى كودكان به چشم مىآيد
پخچ، در پس ِ شيشههاى مهآلود.
دلال گُل در باغ
اشكريزان باز مىگشايد كتاب ِ گُلاش را
و رنگهاى پريشان
در سبدش رنگ مىبازد.